۱۱ مهر ۱۳۹۵
یکبار دوستم پدرام سلیمانی، منو به دورهمیای دعوت کرد که خودش هم نیومد! در یک کافیشاپ کنار سی تا آدم غریبه ساکت نشسته بودم و نیمساعت طول کشید تا بالاخره یکیشون از من بپرسه: «بهبه، از اقوام عروس هستید؟»
قبل از اینکه من جوابی بدم، یک خانم گفت: نه منم نمیشناسمشون.
گفتم: من از دوستانِ پدرام هستم. متاسفانه خودشون نیومدن.
القصه. بعد از کمی جر و بحث متوجه شدیم کلا سر میز اشتباهی نشسته بودم. ایبابا، شرمنده… تا اینجا رو کلا بیخودی خوندید… حالا فحش ندید، بقیهش جالبه…
دور میزِ اصلی فقط یک نفر نشسته بود. وقتی من به سمت میز رفتم جوری خوشحال به هوا پرید که انگار سردار آزمون با لباس روستوف به بایرنمونیخ گل زده! پرسیدم: «تنهایید؟»
گفت: «بهنام هستم. آره هیشکی نیومد… اما مهم نیست. دوتایی کلی با هم اختلاط میکنیم!»
دلم نیومد بگم آخه من چه اختلاطی با شما دارم بکنم؟ مِنو رو به من داد و گفت: «ناهارت به حسابِ من…»
گفتم: «نمیخوام. خودم حساب میکنم.»
نگاه غضبآلودی کرد: «من خیلی بدم میاد حرفم زمین بیفته»
داشتم غذا رو انتخاب میکردم که موبایلش زنگ خورد. چند ثانیه بعد نگران به هوا پرید. گفت: «همسرم تصادف کرده بیمارستانه… یاالا بریم. باید خودمو زود به بیمارستان برسونم.»
خواستم بگم: «من چرا بیام بزرگوار؟» ولی کیفمو برداشت و دستمو هم انگار که من سوباسا باشم و خودش عموی سوباسا، گرفت و کشید.
با چنان سرعتی رانندگی میکرد که خودِ شوماخر اگه کنارش نشسته بود، هر چند ثانیه یکبار کمربندشو چِک میکرد حتما بسته باشه! نزدیک بیمارستان تلفنش دوباره زنگ خورد. قبل از اینکه جواب بده گفت: «به جانِ یدونه الههم اگه الان خبر بدن که تموم کرده، ماشین رو از بالای پل پرت میکنم پایین!»
خدایا… عجب گیری افتادیم… اونور خط خواهر زنش بود. جیغ میزد که: بیاااا دیگه بهنام. دیر شددددد…
بهنام همانطور که مُماس با گاردریل رانندگی میکرد داد زد: «گوشی رو بذار دمِ گوش الهه باهاش حرف بزنم.»
خواهرزن: «نمیشنوه که. توی کُماس»
بهنام: «گفتم بذااار کنار گوشش. زووووود»
حالا تصور کنید از همین جاهای ماجرا یک ماشین پلیس هم افتاده بود دنبالمون، بالاخره گوشی کنارِ گوشِ الهه قرار گرفت و بهنام بدون اینکه توجهی به حضور من کنه، شروع به صحبت کرد: «الهه… منو تنها نذار الهه. اونم امروز… روزِ تولدم… میدونی من وقتی عشقی میشم فقط با تو برطرف میشه! دهساله تنها تو برام جذاب بودی… یادته خاطراتمونو؟ یادته اون روز رو که برای بار اول با هم رفتیم داروخونه و کلی خجالت میکشیدیم؟ یادته اون روز که قطر میخواست آبِ ایران رو بخره، چقدر شوخی کردیم خندیدیم؟ یادته دو سالِ تمام شبانهروزی برای بچه آوردن چه تلاشها کردیم؟ یادته….»
لامصب خاطراتشون هم مثل آدم نبود! بهنام شُر شُر اشک میریخت. تا حالا ندیده بودم یک نفر اینقدر همسرش رو دوست داشته باشه! جملهی آخرش رو جوری بلند فریاد زد که قاعدتا باید پردهای برای گوش الهه نموند: «الهه من بدونِ تو خودمو میکشم….»
کمی فرمان را به سمت گاردریل کج کرد. همزمان الهه از آنور خط گفت: «بهنام… بهنام… کار احمقانهای نکنیااا… من سالمم. با بچهها دمِ در بیمارستان با کیک وایسادیم سورپرایزت کنیم…»
نیمهی دوم جملهی بالا رو نشنیدم. حدس میزنم فقط….چون بهنام با شنیدن صدای الهه چنان سورپرایز شد که کنترل ماشین از دستش در رفت و من از پنجره به بیرون پرتاب شدم و با کله رفتم توی گاردریل! هنوز هم وقتی اسم الهه میاد، جیغ میکشم میرم زیرِ تخت! نکنید… جانِ مادرتون وقتی بلد نیستید، سورپرایز نکنید کسی رو… اصلا کلا نکنید. چه کاریه آخه؟ مریضید؟ آخه عقل درست حسابی هم ندارید که… با اون ایدههای شُخمی… خدا لعنتتون کنه…. لعنت به تو پدرام سلیمانی…
www.chizna.ir